بازهم قسمت تازه داستان(مردیخی - ice man )
وقتی کاملا به هوش آمد بسیار ترسید.وفریادزد:اگر مرا باشما ببینند مرگم حتمی است. دور شوید.کجاست تخت روانم. دراین حین تخت روانش به سرعت حاضرشد اما هردو به دامنش آویختیم که ما هیچ کسی جزتو نداریم وتنها تو می توانی کمکمان کنی.بعد ازدلهره و تشویشی سنگین بالاخره به راه آمد و چون مرا شناخت محکم مرا درآغوش کشید و شوکی عجیب سراپای وجودش را فراگرفت.احساس غربت خردش کرده بود زیرامدتها با شبه انسانها زیسته وتقریباآداب عمومی وانسانی را فراموش کرده بود.از دست لاغرش چندشم گرفته دست چروکیده ی دیگرش را فشردم اما دندانهای بدریختش مرا از نگاه به چهره اش پس می زد.«اوریش » گفت: اگر اینجا بمانید بالاخره ماجرایتان فاش می شود و این برای همه خطرناک است.سریعا هرسه سوارتخت روان او شدیم شیشه های تخت روان را کنارزدیدیم و با اشاره ی او آن تخت روان از لای شاخه های بلورین درخت بزرگ هرمی می گذشت وبادست هایمان برآن شاخه های نرم و سفید که چون یالهای اسب سفید موزون بودند،چنگ می زدیم.نسیم ملایمی می وزید.آرام از طبقات آسمانی گذشته و به سطح زمین رسیدیم.تخت روان را به منزل شیشه ای خویش هدایت کرد.با لمس انگشتانش درحیاط شیشه ای بازشدوتخت روان وارد خانه شد .به خاطر وجود فضای کافی درون خانه ها بی نهایت آراسته و زیبا بود.همه چیز معلق و زیبا درجای خود قرار داشت ودرو ودیوار شیشه ای با آهنگ های خاصی حضور آدم را استقبال می نمودند.تنها چیزهای زمخت آن منزل تابلوهای مرموز دیوارهابودند.اوریش ما را به اتاق پذیرایی برد.میزها و صندلی های شیشه ای نرم و آراسته درفاصله ی نیم متری اتاق قرار گرفته بودند و پله ای کوچک که به آنها وصل می شد با گذاشتن پابرپله خود را پیش آن صندلی ها یافتیم وقتی نشستیم لذت خاصی داشتندزیرا جدا از فرش و زمین بودند. نگرانی ودلهره درون اوریش را می خراشیدبا لمس دیوارشیشه ای تمام آن ساختمان به رنگ بنفش تیره در آمد ودیگر هیچ چیزی ازبیرون قابل مشاهده نشد.او لحظه به لحظه از گذشته ی ما سوال می کرد ومعلوم بود از این کار لذت می برد.وقتی از پدرومادرش کمی گفتیم دلش گرفت با تعجب دیدیم رنگ سرخی از نقطه های زیرین دیوارها به سرعت بالا می رود و نزدیک بود که تمام خانه به رنگ سرخ در آید که زود اوریش خودش راجمع و جور کردوگفت:وای من نباید خودم را ببازم با این کار خود و شما رادرخطرقرارمی دهم .لوسی پرسید:مگر چه شده؟جواب دادوقتی دلهایمان کمی تغییر می آید این دیواره ها فریاد می کشند و با رنگشان شیاطین پران راآگاه می کنند.آنها هم زود برای تنبیه خود را می رسانند.به همین خاطر ما درشبانه روز حتی برای یک بارهم اجازه ی گریستن و حتی اندیشیدن به خاطره هایمان را هم نداریم.من و لوسی فهمیدیم تمام آن خانه شدیدا با تکنولوژی های فوق پیشرفته مراقبت می شود.
اوریش با رمز و کنایه حرف می زد و کاملا مراقب بود که کسی از وجودمان آگاه نشود اوبرای این که کسی ما رانشناسد ساعت ها از رازهای زندگی درآن محیط برایمان درس دادونحوه ی برخورد با دیگران و حتی شیاطین را به ما می آموخت.او گفت :روز بعد روز جشن و قربانی است قرار است برای شیطان اعظم مراسم قربانی بگیرندواین قربانی از افراد ناشناس سرزمین های دیگر انتخاب وربوده می شد .حالا فهمیدیم چرا اوریش این قدر می هراسد چون با گرفتاری ما شعله ی قربانی شیطان تیزترگردیده و تفریحی عجیب مهیا می شد. بعد از خوردن غذا ونوشیدن آب های خاص که از هزاران نوع فیلترمیکروب زا می گذشت تا سلامتی این بدنهای وصله دارو بی قواره به خطر نیفتد،اوریش ما را به اتاق خواب برد.روی تخت هایی که درفاصله ای زیبا اززمین معلق بوده و لطافت خاصی داشتندقرار گرفتیم.چراغ هایی زیبا هم زمان با نبض و ضربان قلبمان کم نورتر می شدند و موسیقی ملایمی که نوازشمان می داداما زیباتر سقف اتاق بود که اکنون آن شیشه به مانیتوریا صفحه ای زیبا مبدل شده بود که تصاویری فوق العاده رویایی وخیال انگیز درآن جاری بودند.تصاویری ازابلیس هایی که درخدمت بشربوده با آوازهایی سحّار آنان را به خواب می خواندند.نمی دانیم که پلک هایمان برهم نشست و چگونه درآن تصاویرموج های آرام و پروازهای قوها به همراه ابلیس ها محوشده وخواب ما را بلعید.
قسمت تازه
ازخواب که برخاستیم اوریش اسپری خاصی آورد و به ما افشاند.بانشتن غبارسفید ودل انگیزآن تمام بدنمان را نرمی و لطافت فرا گرفت .از اوریش پرسیدم این چیست؟گفت:این اسپری تمام بدن را درچندین ثانیه ضدعفونی کرده ،همه ی آلودگی ها را چون آتش گدازان می سوزاند.بعد از چند دقیقه پوست صورتمان سفید ولطیف شده ،برق می زد.درمیان آنهمه انسان چروکیده چهره های ما زیبایی غیرقابل تصوری داشت اما نیمه صورت لوسی جانم را می تافت گرچه آن تکه پارچه نیمی از چهره اش را پوشانده بود وآن پارچه چون ابری هلال صورتش را احاطه کرده،باز برزیبایی اش می افزود.اوریش پیوسته می گفت چهره خودرا چنین نپوشانید اما این سری بین ما بود.
اکنون هرسه از خانه بیرون آمدیم اوریش تمام فضای شهر و آداب ورسوم آن را به ماتشریح می کرد.سوار تخت روان به پرواز درآمدیم از اوریش پرسیدم :مگرشما کارنمی کنید؟درآمدتان از کجاست؟اوریش لبخندی زد و گفت: کارچرا؟مگر این همه دیورا نمی بینید که براطرافمان می چرخندآنها دربرابرتسلیم ما زندگی ما راتا آخرین حداداره کرده و نمی گذارند آب دردلمان تکان بخورد.لوسی نسشخندی زد گویی می خواست نفرت این حماقت رابرایم نشان بدهد.اوریش ما را به منزل یکی ازدوستانش برد وچون به درشان رسیدیم بالمس دراورا شناخته دربازشد. وارد حانه ی آنان شدیم .شیشه هایی رنگارنگ وهندسی تمام فضای خانه رابلعیده بودند.شیطانکی درداخل خانه بود که آن زیبایی وآراستگی خانه راکاملا تحت تاثیرخود قرارداده بود.بازبرپشت میزهای خاص جاگرفتیم و ان شیطانک پذیرایی را آغازکرد.زن ومردی ودخترکی ازسالن پذیرایی آشکارشدندکه گرچه پدرومادرچروکیده و پیرشده بودند اما دخترک زیبا و شاداب بود.بادیدن ما گویی دنیایی به دخترک داده بودندباشادی تمام به طرفمان آمد و بی اختیار درآغوش لوسی جای گرفت.دراین لحظه تمام شیشه های دیواره ها وسقف به رنگ سبزی درآمدندوآواز موسیقی فضای خانه را احاطه کرد.شیطانک با حالتی مخوف شروع به رقص کرد و دخترک باپشت دست اورا برزمین کوبید و آن قامت ناراست وچندش آورچون سگی زوزه کشان پروازکرده ازخانه گریخت.پدرومادرش فریادزدند:چه کردی «نیلو» ؟ نیلوگفت:او به مهمانان من گستاخی کرد حقش بود.دوباره سرخی آتشین شروع به بالاآمدن وجاری شدن در دیواره های خانه کرد که زودتربه خود آمدند.وآن سرخی از دیواره های شیشه ای رخت بربست.مشغول پذیرایی بودیم که ناگهان فریادغرش شیپوردرفضا پیچیدوپشت سرآن نعره ای گوش خراش که بیاییدوجمع شویدوتماشا کنید.در عرض چندین دقیقه تمام تخت های روان اوج گرفتندو به سرعت در بالای آسمان قراریافتند.مستطیل های شیشه ای ،آن تخت های روان درآسمان کنارهم ایستاده بودندگویی ازفراز آسمان شالیزاری سبز یا تخته های فرش را می نگریستی که به نحو زیبایی روان بودند.همه منتظر بودندمنتظر یک حادثه .منتظر چیزی که ما نمی دانستیم چیست؟چشمها همه مسحورنگاه بودندو هیچ تحرکی درآن جمعیت ایستا نبود.ناگهان فوج فوج پرنده هایی تیره درآسمان جریان یافتند طوری که روزنه ای از نور دیده نشد.بالهای خفاشی آنان چتری تیره وعظیم ساخته بود. درآن تاریکی و ظلمات هول انگیزآن شیاطین مشعل هایی آتشین را روشن کردندتا همه بتواننددرآن مراسم رازآلود شرکت کنندوبنگرند آنچه را که مهیا بود.گرچه درآن مشعل های سنگین شعله ها می رقصیدند اما درپس آن نورِزبانه ها چهره هایی مخوف نمایان می گشتندوهیچ کدام از آن جمعیت انبوه تکان نمی خوردند.زیرآن آسمان تیره که با درهم تنیده شدن بالهای شیاطین ساخته شده بودمتحیرمی نگریستیم.چهره ی آن جماعت نیزکم کم تیره تر می شد اما تنها نصفه ی صورت لوسی و چشمهای زیبای آن دخترک بودند که می درخشیدنداما با اشاره ی من لوسی صورتش را پوشاند.ناگاه شعله ی آتشی مانندگردبادازدور نمایان شد وبعد از آن دوشیطان عظیم الجثه را دیدیم که مردی را درزنجیر می آوردند.بارویت شیاطین و آن مردصدای هلهله از جمع برخاست و همه باهیجان وشعف این لحظه را فریاد کشیدند.باوجود ظلمات درهم تنیده چهره ی مرد می درخشید وهیچ گونه هراسی درچهره اش نبود. دوشیطان اورادروسط آسمان نگاه داشتندوآن مردم انبوه فریاد می کشیدندکه زودتراورا بکشید.صدای شیپوربلندشد و شیطانی فریادزد:ای دوستداران ابدیت ! اینک این انسان درپای شیطان اعظم قربانی می شود.تا تجلیلی گردد.انتقامی ازآن روزی که به خاطر اینان از بهشت رانده شدیم.مردم فریادکشیدند.آن مرد ناگهان تشرزده وبلند گفت: وای برشما مردم چراچنین مسخ شده اید؟ دراین هنگام چنگ های آتشینت شیطانی دهان اورابسته وفریادش را خاموش نمود.اوهرچه تقلاکرد نتوانست حرفی بزندو درپی آن ابلیس سوم آشکارشد درحلقه هایی ازآتش .دوشیطان آن مرد را پیش پای ابلیس سوم برده درهمان آسمان تیره شیطانی دیگربا فریاد«مرگ برفرزندان آدم باد» سرش راذبح نمود. آن مردلبانش می جنبید و ازلای لب های کم توانش کلماتی آرام جاری می شد که عطری خاص ونوری خیره کننده داشت.آن صحنه ی شکوهمند درپیش چشمان حیرت زده و مسکوت آن جمعیت سردبه پایان رسیدوآخرین پرده سجده ای بود که همه برابلیس سوم اجراکردند.من و لوسی قلبمان می تپیدواندوهی جانکاه ما را خرد می کرد.اما شوک سنگین فاش شدنمان رگ های پرجنب وجوشمان را منجمد کرده بود.اوریش ما را از صحنه کنار کشیدووقتی سوار تخت های روان شدیم یک لحظه آن سقف تیره وسیاه به هم خورد وتمام شیاطین به مقصدخویش برگشتند و دوباره اشعه های آفتاب برآن فضای وهم انگیز خندیدند.ودوباره دردست های همه جام هایی مرصع بود که با سرکشیدنشان آن قالب های گوشتی بی خاصیت برتخت های روان می افتادو آن تخت های روان جنازه های آنان را به گورستان های شیشه ایشان برمی گرداند.هنوزچهره ی آن انسان درذهنم مانده بود که چگونه می خواست بماندولی نتوانست.
به خانه ی اوریش برگشتیم اما او هم سرمست بود.تلوتلوخوران اورابه تخت خویش رساندیم و خود و لوسی کنارهم نشسته به فکر فرورفتیم.خدایا اینجا کجاست؟آیا این دنیایی است که بعد ازصدسال انتظارش را داشتیم؟آیا این علمی است که می خواست بشریت رانجات بخشد؟
حتی نمی توانستیم گریه کنیم آن درودیوارهوشمندبه ضربان قلبمان نیز عکس العمل نشان می داد.چگونه پس اینان عادت کرده اند؟مگر می شودپنجاه سال کسی گریه نکند؟این کودکان نیزچنین بزرگ شده اند.برای آنان نیزگریستن بی معنی است.گفتم: لوسی ما نمی توانیم تا ابد اینجا بمانیم اگر بمانیم مانیزچنین خواهیم شد.اینک بسیاری از اسراربرایمان آشکارشده ومی دانیم که آن جان های منجمدکه منتظرزندگی دوباره اند فقط اندام های ذخیره شده براین مردمند تا اعضای درهم ریخته شان را با آنها معاوضه کنند.لوسی گفت:من نمی توانم طاقت بیاورم این حقارت مرا خرد می کند.من نمی توانم درمیان این گورستان زندگی کنم.باید کاری بکنیم.گفتم :چه کاری از دستمان برمی آید؟چراغی عجیب و غریب که درهوا معلق بود کمی به ما نزدیک شد وبا نگاه من دوباره به سرجایش برگشت .بازگفتم:لوسی ما باید آن بیچاره ها را نجات بدهیم اینک در این سه روزما فهمیدیم که ماجرا چیست.لوسی طاقت نداشت پشت همان میز به خواب رفت ومن هم چشمانم را بستم.
غلامی سرای ادامه هفته ی بعد