طنز ملا نصر الدین
روزی ملا خیلی بی پول شده بود.افسار خرش را گرفت و رفت آن را بفروشد.زن ملا با ناراحتی گفت:اگر خرت را بفروشی دیگر با چه می خواهی زبان زن و بچه ات را سیر کنی؟ملا گفت:من فکر همه جا را کرده ام قیمتی برای آن تعیین می کنم که هیچکس نتواند آن را بخرد.
صدای خروس تو را شنیدم
ملا با مادرش خوابیده بود که مادرش تیزی داد و خواست
بداند که آیا ملا فهمیده یا نه.گفت ملا آیا صدای خروس را
شنیدی؟ملا گفت:صدای خروس تو را شنیدم ولی صدای
خروس مردم را نه!!
خر بدون ملا
ملا خر خود را گم کرده بود.در ده به هر کس می رسید
می گفت:آقا شما یک خر بزرگ ندیده اید که من همراهش
نباشم؟!!
پدر پسرم مرده
ملا روزی لباس سیاه در بر داشت.کسی پرسید چرا لباس
سیاه پوشیده ای؟ملا گفت:پدر پسرم مرده است!!!
ملای امانت دار
ملا در صحرا نشسته بود و داشت کبک بریانی می خورد.
رهگذری به او رسید و گفت:ملا!اجازه بدهید من هم یک
لقمه بخورم.ملا جواب داد:اجازه نمی دهم چون مال کسی
است.رهگذر گفت:شما خودتان مشغول خوردنش هستید.
ملا گفت:درست است ولی صاحب این کبک آن را به من داده
تا من آن را بخورم نه کس دیگری!
حافظه قوی
ملا بر سر منبر می گفت:مردم عدس بخورید تا حافظه تان
قوی شود.یکی پرسید مردم شبانه روز پول خرج می کنند
و عدس می خورند پس چرا همه کودن هستند؟ملا گفت:
باید دید اگر عدس نمی خوردند الان چی بودند؟!!