آثار دانش آموزان عزیزم
...یکی بود یکی نبود.غیر از خدای مهربان هر نوع جک و جانوری که بخواهی روی زمین بود.از آدم های خوب بگیر تا درندگان خونخوار و بی پدر و مادر.اما قصه ما درباره نوجوان کوتا قدی بود که توی گردان مسخره اش میکردند و او هم مثل جنّی که از بسم ا... بترسد ،از جنگ و تیر و گلوله واهمه داشت اما از بد حادثه افتاد وسط خط مقدم.وظیفه اش رسانیدن کمک های اوّلیّه،مهمات و آذوقه برای نیرو ها بود و با اینکه رانندگی درست و حسابی بلد نبود،ناچار از کمبود نیرو پشت یک جیپ استتار شده با خاک-البته به طور طبیعی-رانندگی میکرد.هیچگاه انگیزه اش را از به جبهه آمدن نفهمیدم!
اوّلین روز شروع حملات سنگین عراقی ها به خاک ایران بود که با اوّلین روز شروع به کار <<قلی>> همراه میشد.
گلوله های رسام مانند رعد سرتاسر دشت را می پیمودند و منور بود که هر لحظه شلیک میشد و کسی از ترس جرئت سربلند کردن نداشت.خدا پدر و مادر عراقی ها را بیامرزد،حداقل با شلیک منور باعث ذخیره مهمات ما میشدند.
صدای نق نق حاج کریم لحظه ای قطع نمیشد.مثل همیشه از کمبود سلاح و نفرات می گفت.بألاخره قرار شد قلی برایمان آذوقه و مهمات بیاورد.وقتی این خبر پخش شد همه غزل خداحافظی را خواندند چون فهمیدند که قلی راننده جیپ است.
ساعت سه نیمه شب شد و عراقی ها از هر طرف حملات را آغاز کردند.
حالا قلی سه ساعت دیر کرده بود.حتی حاج کریم هم ناامید شده بود و دست از غرغر کردن برداشته بود و فقط می جنگید.
خوشبختانه گردان بغلی از جنگ فارغ شده بود و با التماس های مکرر حاجی برایمان کمی مواد غذایی فرستادند.
دیگر نزدیکی های اذان شده بود ولی صدای تیر قطع نمیشد و بچه ها مانند تشنگانی که آخرین قطرات آبشان را پاس میدارند،از گلوله هایشان نگهداری میکردند.برعکس عراقی ها که انگار از بیکاری پرنده شکار میکردند.
سرانجام از دور صدای قژقژ همراه با دودی سفید رنگ و بزرگی لنگان لنگان به شمت ما نزدیک میشد.به حاجی گفتیم :<<بزنیمش؟>>،گفت:<<صبر کنید>>.
داشت نزدیک میشد که فهمیدیم قلی است. اول فکر کردیم با گلوله ماشن را زده اند که دود میکند اما بهد جای گلوله روی ماشین ندیدیم.ماشین داشت مستقیم میرفت تو مقر فرماندهی که راننده فرمان را پیچاند و مستقیم رفت رو خاکریز و ماشین متوقف شد.دود سفید بود که اردوگاه رو برداشته بود.قلی با دست و پایی لرزان پیاده شد.کل پادگان دورش جمع شده بودند و همه چپ چپ نگاهش می کردند.
بألاخره حاجی آمد به قلی گفت :<<تو که فرق مسلسل و تانک رو نمیدونی چرا اومدی جبهه؟>>تمتم شکایت ها و عصبانیت او در همیت جمله خلاصه شد.
دود ماشین مانند مه همه جا را فرا گرفت.حاجی گف:<<هیچی...من...من گذاشتمش دنده یک ولی نمیدونم...چرا... هرچی گاز میدادم تندتر نمیرفت.>>
دلیل داغ کردن ماشین و دیر آمدن او مشخص شد.
پشت ماشین را باز کردیم و مشاهده کردیم که آب ها از شدت لرزش ماشین ریخته و غذلهارا خراب کرده.فشنگ ها هم آب کشیده بودند.تفنگ ها هم زنگ زده بودند.
قلی گفت:<<حالا...اینارو...وردارین من برم.>>
اری دیگر نگاه های خشمگینانه بچه ها نسارش شد.
حاجی ساکت و آرام و با قیافه ای که نشان می داد از شدت خشم ممک است هر لحظه فوران کند به مقر فرماندهی رفت.چند لحظه ای صدای بی سیم آمد.بچه ها مشغول پایین آوردن وسایل بودند که حاج کریم آمد و گفت:<<غلامرضا فتاحی،از این روز به بعد به اینجا انتقال یافت.اصغر برو یه دستی به سر و روی ماشین بکش.>>
مثل این بود که به قلی شوک داده باشیم، پرید سمت ماشین و خواست ماشین را روشن کند که بچه ها ریختند رو سرش و کشیدندش بیرون که هم دستور فرمانده اجرا شود و هم دلشان خنک گردد.
حاجی گفت:<<تو که لیاقت جنگیدن نداری،لااقل برو زیر دست اصغر مکانین بلکه بده ماشین هارو تمیز کنی.>>
- ولی ...آخه ...من.
حاجی نیم نگاهی هم به او نکرد و رفت و در را بست.
از شانس ما خبر مقاومت شدید ما پیچیده بود و فردا قرار بود یک سرهنگ درجه دار از پادگان ما بازدید کند.
شب شد.سر راه خوابگاه قلی را دیدم.گفتم:<<چه خبر؟خوش میگذره؟>>
گفت:<<برو...بابا تو هم دل...خخخخجسته ای داری ها...!.>>
همیشه لکنت زبان او برای بچه ها دلخوشی بود.با یک لبخند از کنارش گذشتم.فردا صبح زود شیپور بیدار باش را زدند و همه پا شدند.صف بستیم و حاضر غایب کردند،یک نفر کم بود.<<قلی؟!>>
فرمانده با لبخندی شیطانی به شوی او رفت.قلی مانند خرس خوابیده بود.با قنداق تفنگ چنان به میله ی تخت خواب کوبید که قلی از ترس موهای بدنش سیخ شد.
حاج کریم گفت:<<خیلی خوب،پاشو،پاشو امروز خیلی کار داریم.
سپس صدا زد اصغر.اصغردر دم حاضر شد.گفت:<<بالا سر این کوالا وای میستی تا وقتی تمام ماشین ها رو مثل آینکرده ولش نمیکنی.>>
اصغر همیشه صدایی گرفته و معتاد مانند داشت.به حاجی گفت:<<چشم>>و زیر لب زمزمه کرد:<<حتما...حتما.>>
حاجی از مقابل چشمان حیرت زده،خواب آلود و پرسشگر و دهان باز قلی از در خوابگاه بیرون رفت.
چهار و نیم ظهر بود که سرهنگ فضلی آمد.چشمان حاج کریم برق می زد.
با شور و هیجانی که تا آن روز ندیده بودم در حیاط صب کشیدند.صدای شیپور آماده باش رساتر از همیشه به گوش میرسید.همه در حیاط صف بستند.
حاج کریم با سینه ای راست و لباسی مرتب و پوتین هایی واکس خورده مانند مجسمه ای مقابل سرباز ها قرار گرفت.ناگهان چشمش به جای خالی یک نفر در صف افتاد و شور و شوقش به هیچ تبدیل شد.
کل پادگان به جای خالی آن نفر خیره شده بود.مثل همیشه<<قلی؟!>>
سرهنگ جلوی صف ها آمد و همه با چشم هایی ناراحت که می دانستند آبروی پادگان رفته است او را نگاه می کردند.در چشم های حاج کریم خواندم که از کارش –یعنی آوردن قلی به پادگان- به غلط کردم افتاده است.
سرهنگ فضلی نفس را در سینه داد تا با صدایی بلند سخنرانی کند که ناگهان صدای کشیده شدن دمپایی آمد.
قلی با دمپایی هایی پاره و قرمز رنگ که روی زمین کشیده می شد و دستمال یزدی دور گردنش و تن که کل یونیفرم کهنه اش را پوشانده بود به همراه دکمه هایی باز سرجایش رفت.دهان سرهنگ از تعجب باز مانده بود.به سمت قلی رفت و به کنارش رسید.
انگار قسمت نبود که او امروز حرفی بزند.نفس را که درون داد تا اوّلین سخنش را بگوید،خمپاره ای درون حیاط افتاد.دیگر نظم و انضباط به هم ریخته بود.
همه به دنبال اسلحه به اینور و آنور می رفتند.
دیگر آن لحظه قلی را ندیدم.پریدم پشت خاکریز،کنار تیر بار.عراقی ها مثل مور و ملخ می آمدند.
سید مرتضی-تیربارچی کنارم را میگویم- رو به من کرد و گفت:<<زود بپر تا میتونی گلوله برام بیار،دارم تموم میکنم>>
سریع دویدم به انبار اما آنجا شلوغ بود.لحظه ای در آن شلوغی چشمم به قلی افتاد که از پشت یک سنگر در وسط حیاط که جای کاملا امنی بود به خاکریز ها نگاه می کرد به جایی که نگاه میکرد،نگاه کردم،...یا زهرا...سید مرتضی بود. خمپاره درست افتاده بود کنارش و از شدت درد فریاد می کشید.خاک بغلش قرمز شده بود.دوباره چشمم به سمت قلی برگشت.لحظه ای در چشمش واقعیتی را دیدم که در طول مدتی که می شناختمش بی نظیر بود.
نگاهی که در هیچ رزمنده ای نبود.لحظه ای نومیدانه به پایین نگاه کرد ولی سپس با دو برابر همان شوق اوّلیّه به سمت سید مرتضی دوید.لبخندش مو را روی بدنم یخ کرد.از تماشای دویدنش لذت می بردم که ناگهان گلوله ای مغزش را شکافت.
حال جسمش بخشی از زمین شد و روحش بخشی از آسمان
کامیار هاتف ، کلاس سوم چهار ، مدرسه راهنمایی شهید مدنی تبریز(سمپاد)