ای صبا سوختگان بر سر ره منتظرند

گر از آن یار سفر کرده پیامی داری

 

اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل

کمترین ملک تو از ماه بود تا ماهی

 

ادب و شرم تو را خسرو مه رویان کرد

آفرین برتو که شایسته صد چندینی

 

اهلکام ناز را در کوی رند راه نیست

رهرویی باید جهان سوزی نه خامی به غمی

 

ای آفتاب آهسته تر بر بام قصرش زن قدم

ترسم صدای سایه ات خوابست بیدارش کند

 

گر به وعه ی دور است هول روز جزا

اجل همیشه قضا باشد و قضا نزدیک است

استاد شهریار

 

افسوس که آنچه بردهام باختنیست

بشناخته ها تمام نشناختنیست

برداشته ام هر آنچه باید بگذاشت

بگذاشته ام هرآنچه برداشتنیست

 

استن حنانه از هجر رسول

گریه میکرد همچو اصحاب عقول

مولانا

 

اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند

عشق است و داو اول برنقد جان توان زد

 

آن روز که آید زپس پرده ی غیبت

اول هدف نهدی موعود نماز است

 

ای مگس عرصه سیمرغ نه جولامگه توست

عرض خود میبری و زحمت مامیداری

 

آوازه ی جمالت از جان خود شنیدیم

چون باد و آب و آتش در عشق تو دویدیدم

 

اند جمال یوسف گر دستهابریدند

دستی به جان ما بر بنگر چه ها بریدیدم

 

الهی سینه ای درد آشنا ده

غم از هر دل که بستانی به ما ده

 

آن خبیث از شیخ میلاژید ژاژ

کژنگر باشد همیشه عقل کاژ

 

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

آیا بود که گوشه ی چشمی به ماکنند

 

آنکس است هال بشارت که اشارت داند

نکته ها اشت ولی محرم اسرار کجاست

 

آینه چون نقش تو بنمود راست

خود شکن آئینه شکستن خطاست

 

آنکس از دزد بترسد که مطالئی دارد

عارفان جمع نکردند وپریشانی نیست

آنکه را خیمه به صحرای قناعت زده است

گرجهان زلزله گیرد غم ویرانی نیست

 

از پای تا سرت همه نور خدا شود

در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی

 

این همه نقش عجب بردر و دیوار وجود

هرکه فکرت نکند نقش بود بر دیوار

 

او به حسن و جوله ی خود مست گشت

بی خبر کز بام من افتاد طشت

 

اول ای جان دفع شر موش کن

وانگهی در جمع گندم کوش کن

 

آدمی صورت اگر دفع کند شهوت و نفس

آدمی خوی شود ورنه همان جانور است

 

ای پادشاه وقت چووقتت فرارسد

تونیز با گدای محلت برابری

 

آنکس که تو را شناخت جان راچه کند

فرزند و عیال و خانمان را چه کند

دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی

دیوانه یتو هر دو جهان را چه کند

 

از سینه تنگم دل دیوانه گریزد

دیوانه عجب نیست که از خانه گریزد

من از دل و دل از من دیوانه گریزان

دیوانه ندیدم که زدیوانه گریزد

 

آن یکی پرسید اشتررا که هی

از کجا می آیی ای فرخنده پی

گفت از حمام گرم کوی تو

گفت آن پیداست از زانوی تو

 

ای دیده اگر کور نئی گور ببین

وین عالم پر فتنه و پرشور ببین

شاهان و سران و سروران زیر گلند

روهای چو مه دردهن مور ببین

 

اوضاع جهان که بس مشوش بینی

چون طره ی دلبران مهوش بینی

گر دیده ی معرفت بدان بگشایی

 آئینه ی حسن آن پریوش بینی

 

آنهمه شوکت و ناموس شهان آخر کار

چند سطریست که برصفحه دفتر گذرد

عاقبت جمع شود در دو سه خط از بد و نیک

آنچه یک عمر به دارا و سکندر گذرد

 

این جهان و هر چه در وی است جز افسانه نیست

وین تغافل بین که ما سرگرم این افسانه اییم

 

آتش ان نیست که از شعله ی او خندد شمع

آتش آن است که در خرمن پروانه زدند

 

افتادگی آموز اگر طالب فیضی

هرگز نخورد آب زمینی که بلند است

 

 اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل مارا

به خال هندویش بخشم سمرقند وبخارا را ۱   

 

ای که از کوچه معشوقه ما می گذری
بر حذر باش که سر میشکند دیوارش
۲

 

ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی
لطف کردی سایه ای بر آفتاب انداختی  ۳

 

الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم

 


اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم  ۴

 

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی ۵

 

ای دل به کوی عشق گذاری نمیکنی
اسباب جمع داری و کاری نمیکنی۶


از شرم نیست بال و پر جستجو مرا
چون باز چشم بسته شکارم دل خودست7

بردرگه دوست هرکه صادق برود

تا حشر زخاطرش علایق برود

صد ساله نماز عابد صومعه دار

قربان سرنیاز عاشق برود

 

بزرگی سراسر به گفتار نیست

دوصد گفته چوننیم کردار نیست

 

به خوان کسان برمنه نان خویش

 بخور نان خود برسر خوان خیویش

 

باید که جمله جان شوی تالایق جانان شوی

گرسوی مستان میروی مستانه شو مستانه شو

 

بایاد وصال تو به بتخانه شدم

تسبیح بتان زمزمه ی ذکرتو بود

 

به کسی جمال خود را ننموده ای و بینم

همه جا به هر زبانی بود از تو گفتگویی

 

برسبزه نشین و خوش بزی روزی چند

زان پیش که سبزه بردمد از خاکت

 

بااین شب و روز کام دل نتوان یافت

روزدگر و شب دگر می باید

 

بربساط نکته دانان خود فروشی شرط نیست

یاسخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش

 

به پایان رسد کیسه ی سیم و زر

نگردد تهی کیسه ی پیشه ور

 

برسرماآسمان چو آسیا در گردش است

زیر این سنگ آسیای سخت ماچون دانه ایم

 

برآن تخت زرین که جم مینشست

شنیدم چو برخواست این نقش بست

چوباید از این تخت زر خواستن

نیرزد نشستن به برخواستن

 

به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند

که برون در چه کردی که درون خانه آیی

 

بنده حلقه به گوش ارننوازی نرود

لطف کن لطف که آزاده شود حلقه به گوش

 

بخلق و لطف توان کرد سید اهل نظر

به بند و دام نگیرند مرغ دانارا

 

بنده پیر مغانم که زجهلم برهاند

پیرما هرچه کند عین ولایت باشد

 

به رغم مدعیانی که منع عشق کنند

جمال چهره تو حجت موجه ماست

 

بشوی اوراق گرهم درس مایی

که علم عشق دردفتر نباشد

 

بادل خونین لب خندان بیاور همچو جام

نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش

 

به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن 

که شبی نخفته باشی به داز نای سالی           

 

با این شب و روز کام دل نتوان یافت 

روز دگر وشب دگر می خواهد

 

به گوش هوش نیوش از من و به عشرت کوش

که این سخن سحر از هاتفم به گوش آمد

 

با صبا در چمن لاله سحر می‌گفتم

که شهیدان که‌اند این همه خونین کفنان

 

به خدا که جرعه‌ای ده تو به حافظ سحرخیز

که دعای صبحگاهی اثری کند شمارا

 

بی‌رقیبان ز در وصل درآمد، یعنی

گل نو خاسته، بی‌زحمت خار آمده بود

 

با جور رقیبان ز لبت کام که یابد؟

من ترک بگفتم که عسل را مگسانند

 

با طلعت حبیب چه اندیشه از رقیب

چون یار حاضرست ز اغیار غم مخور

 

برو ای رقیب و برمن سردست بیش مفشان

که به آستین غبارم نرود ز آستانش

 

بهر دفع سخن دشمن و از بیم رقیب

دیده سوی دگری دارم و خاطر سوئی

 

باده گر بر خاک ریزی به که در جام رقیب

می‌خورد با او کسی حیف از تو و حیف از شراب

 

بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد*

به یاد چشم تو انسم بود با لاله ی وحشی
غزال من مرا سرگشته ی کوه و کمر کردی**

 

 بی تو یک ثانیه تکرار شدن حال بدی است
خاطرت جمع ، نبودی که چنین سال بدی است
        ابراهیم پور جاسم

 

بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غم خاری نیست***

 

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم****

 

بر این رواق زبرجد نوشته اند به زر
که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند

حرف پ

پاک  وصافی شو از چاه طبیعت به در آی

که صفایی ندهد آب تراب آلوده

 

پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد

گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان

 

پند حکیم محض ثواب است وعین خیر

فرخنده آن کسی که به سمع رضا شنید

 

پارسایی و سلامت هوسم بود ولی

شیوه ای می کند آن نرگس فتان که مپرس

 

پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت

نا خلف باشم اگر من به جویی نفروشم

 

پشتم از بار غم هجر تو بشکست، مهل

باز می‌بینم همدست رقیبان شده‌ای

 

پیش تو سبب چیست که ما کم ز رقیبیم

آیین وفاداری ما خود کم ازو نیست

 

پشت رقیب را همه قربست و منزلت

مردود درگه تو همین ما فتاده‌ایم

 

پای در زنجیر نزد دوستان

به که با بیگانگان در بوستان

 

پسرکو ندارد نشان از پدر

تو بیگانه خوانش نخوانش پسر

 

پیمانه چو پر شود چه شیرین و چه تلخ

عمر چون بسر رسد چه بغداد و چه بلخ

 

پای استدلالیان چوبین بود

پای چوبین سخت بی تمکین بود

 

پیش از آن کاندر جهان باغ می و انگور بود

از شراب لایزالی جان ما مخمور بود

ما به بغداد جهان لاف انا الحق میزدیدم

پیش از این کا ن دار و گیر و نکته منصور بود

 

پیش فرعونان بگو حرف کلیم

تا کند ضرب تو دریا را دو نیم

 

پر خوری ژنده پیل باشی تو

کم خوری جبرئیل باشی تو  

 

پرسید یکی که عاشقی چیست ؟

گفتم که چو ما شوی بدانی

 

پاک وصافی شو از چاه طبیعت به در آی

که صفایی ندهد آب تراب آلوده

 

پرده بردار زرخ چهره گشا ناز بس است

عاشق دل شده را دیدن رویت هوس است

 

پارسایی و سلامت هوسم بود ولی

شیوه ای میکند آن نرگس فتان که مپرس

 

پری به دیدن دیوانه میگردد رام
پریوشا تو ز دیوانه می کنی پرهیز؟



پیش پای همه افتاده کلید مقصود
چیست دانی؟دل افتاده بدست آوردن

 

پرده بگشای که مردم نگرانند هنوز
چشم در راه تو صاحب نظرانند هنوز


پناه سایه ی آزادگی است بر سر سرو
که جور اره نبیند به جرم بی ثمری



پیرم و بر دوشم از ندیم جوانی
از تو چه پنهان همیشه بار ندامت*

 

پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت
با طبیب نا محرم حال درد پنهانی**

 

پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفتم به در افتاد***