کتلت منفجره
اما حسابي گرسنه بودم .سريع از محل كار به منزل رفتم آن روز بيشتر از هميشه دلم ضعف مي رفت .به هر ترتيبي بود خودم را به منزل رساندم.انگار كسي درخانه نبود.از سروصداي هميشگي خبري نبود.خودم را سريع به آشپزخانه رساندم .بوي كتلتي كه مادرم پخته بود اشتهاي مرا دوچندان كرد.من هم كه كشته ومرده ي كتلت بودم از شدت گرسنگي دست و پايم مي لرزيدسراغ ظرف كتلت رفتم .در همين هنگام بودكه صداي مادروبرادرهايم را از طبقه ي بالا شنيدم كه مشغول تماشاي فوتبال در اتاق من بودند. فكركردم حالا وقت سلام واحوالپرسي نيست .ترجيح دادم اول خودم را سيركنم بعدا براي چاق سلامتي بالا بروم.اي كاش اصلا هوس خوردن كتلت را نمي كردم.چشمتان روز بد نبينداولين تكّه اي را كه در دهان گذاشتم انگاربمبي منفجر شد دريك لحظه احساس كردم همه جا تيره وتار شد.هيچ چيز نمي ديدم آتش دهانم به صورت اشك از چشمانم جاري شد آخر انصافتان را شكر اين همه فلفل!! اگر مي خواستيد مرا بكشيد رك و راست مي گفتيد برو بمير،اين طوري كه بهتر بود.خلاصه آن قدر بالا و پايين پريدم تا براي زبان گُر گرفته ام فكري كنم.پس يك ليوان آب خنك را بدون هيچ مكثي بالا كشيدم ولي چاره ي درد من نبود زبانم از شدت سوزش سرخ شده بود.به طرف پنجره رفتم سرم را بيرون كردم و زبانم را هم بيرون آوردم ولي سرماي بيرون هم مرهمي بر زخمم نشدوبي فايده بود.خواستم جيغ بزنم غرور جواني و مردانگي ام اجازه نداد.در آن لحظه بود كه فكري به سرم زد كه اي كاش هرگز به مخيله ام خطور نمي كرد.در فريزر را باز كردم درحالي كه كشوي آن را بيرون مي كشيدم زبانم را به برفك هاي فريزر چشباندم يك لحظه احساس آرامش كردم ولي چند لحظه نگذشته بود كه فكر كردم زبانم مثل ميخ به فريزر چسبيده است.با خودم گفتم :عجب غلطي كردم هرچه خودم را عقب مي كشيدم احساس مي كردم الان است كه زبانم از بيخ كنده شود.انگار زبانم راضي نمي شد با زبان خوش بيرون بيايد.خواستم داد بزنم صدايم بيرون نمي آمد.پس بايد سعي مي كردم خودم را طوري از اين بلايي كه گريبانگيرش شده بودم،خلاص مي كردم.دستم را پشت فريزر بردم تا سيم برقش را بكشم ميسّرنشد.توي بد موقعيتي گير كرده بودماين بار سوزشي كه از سرما روي زبانم بود وجودم را آزار مي داد.از همه بدتر فكر اين كه حالا زبانم مثل گوشت هاي بسته بندي شده داخل فريز به سنگ تبديل مي شود نمك به زخمم مي پاشيد.فكر كردم تازبانم مثل يك تكه گوشت شرد و مرده نشده است بايد كاري بكنم.تمام افكار در ذهنم يكي يكي رژه مي رفتندونا اميدي هرآن بيشتر برمن چيره مي شد.يك دفعه وقتي حساب سن وسالم را كردم در دلم گفتم من هنوز جوانم وهزار جور آرزو دارم.پس با خود عهدكرذماگر زبانم از فريز جدا شود يك شتر خواهم كشت.پس از گفتن اين حرف با يك اقدام ضرب العجلي ويك حركت ضربتي خيلي محكم تر از قبل،سرم را به عقب كشيدم به طوري كه وقتي از فريزر جدا شدم جفت گوش هايم تير كشيد.گويي سوت قطار را د كله من به صدا درآوردند.يك لحظه فكر كردم كه اين خودمن بودم كه به جاي شتر قرباني شدم ولي اين طور نبودزبانم از فريزرجداشده بود،دهانم پرخون بود به صداي فرياد من مادر و بقيه متوجه اتفاقي كه برايم افتاده بود شدندومرا سريع به بيمارستان رساندند.اوايل فكر مي كردم كه حتما يالال شدم يا صدايم تغيير كرده ويالكنت زبان خواهم گرفت ولي خوشبختانه به خير گذشت.اين براي من درس عبرتي شد كه ديگر به چيزي ناخنك نزنم .بعدها متوجه شدم كه برادرم كه به شدت به غذاي فلفلي علاقه داردروي يكي از كتلت ها فلفل ريخته بود تا نوش جان كندو به محض شروع فوتبال كتلت را فراموش كرده و آن هم قسمت من شد.