حماسه علمدار خیبر نبردجانانه علی ع در خیبر
آن روز در آن دشت و صحرا محشری بود آن روز روز امتحان و برتری بود
روز حماسه ،پهنه ی خیبر نفس گیر سقف زمین یاللعجب بارانی از تیر
هرکس علم با لشگری بردوش می برد فرجام دهها پیکری خاموش می برد
فریادهای پهلوانان بین بارو هول و هراس و نعره ی مردان بدخو
مو برتن مرد مسلمان راست می کرد مرحب هر آن چیزی که دل می خواست می کرد
گه قلعه را بگشوده واز روی باره می کوفت برخیل مسلمانان سواره
برمی جهید اسب و به خونش آب می داد گه نیزه را بالای سراو تاب می داد
با این نهیب اندام ها چون برگ ریزان گشتند آن پیران نام آور گریزان
افکنده برصحرا علم با ترس و وحشت انداختند اسلام و قران را به زحمت
دلتنگ پیغمبر بفرمود این علم را فردا برآن بسپارم اندر خون و هیجا
چشم جهانی را به میدان خیره سازد تا قلعه را نگشوده او اینجا نتازد
فردا علم برشانه های مرتضا خورد طوفان به پایش بوسه زد تا ناخدابرد
آمد به میدان پشت سر مردان کاری صف بسته تیغ کین به کف درفکریاری
فرمود برگردید زین طوفان و غرقاب تنها مرا می خواهد این دریای بی تاب
رویید تا هل من مبارز برلبانش نیرو گرفتند از ارادت بازوانش
دروازه شد مفتوح ومرحب باردیگر آمد به میدان درکنارش نه برادر
اول به رزم اندر برادرها روان شد غوغای محشر در ید مولا عیان شد
یا سر زمین افتاد یا تن شد دو نیمه بگذشت شمشیر از کنار و دوش و سینه
چشمان مرحب مانده نظاره که آیا این واقعیت هست یا احلام و رویا
دیروز خیلی زار و ونالان پیش رویم امروز برداغ برادرها بمویم
از کینه می سایید دندان را به دندان هی زد براسب و موج گون آمد به میدان
تا نیزه را چرخاندو فریادی زدل کرد بگرفت مولا نیزه از چنگ همآورد
از روی غیرت تا خدا را یاد فرمود شمشیر را آورد بالای کله خود
تکبیر و آن گه آنچنان برفرق او زد تا زخمه ی تیغ از کله برگردن امد
فرمود مولا من به گوش خود شنیدم فک و غریو خرد گشتن را همان دم
افتاد مرحب برزمین غلتیده در خون فریاد تکبیر آمد از دریا و هامون
وحشت زده دروازه را یکباره بستند درپشت آن دروازه ی سنگین نشستند
با خود همه می گفت این دروازه سنگ است هفتاد لشگر پشت این دروازه لنگ است
مولا علم را بار دیگر زد به شانه شد جانب دروازه و آن در روانه
درخندق افتاد و ازآن برجست چون شیر شیرخدا باردگر امد به نخجیر
درپیش چشمان شگفت آلوده آنگاه استاد و چنگ افکند برآن خیل و خرگاه
چه در که برحملش چهل مرد دلاور بودند عاجز لیک اینک پشت این در
تنها شه مردان مهیا ایستاده برحلقه ی درچنگ غیرت برنهاده
ناگه زدل فریاد زد الله و اکبر برکند آن دروازه را ازکنده یکسر
در را چوپل بر سینه ی خندق رها کرد خیل سپاه آسمانی را ندا کرد
این خیبر و این گوی و این میدان بتازید تا انتهای قله ی ایمان بتازید
مولا علم افراشت بربالای بارو می تاخت زلف بادها همواره براو