قیام و حماسه ی زینب کبری (س)
می زنم امشب چه سنگین جام را می کنم تر با قیامش نام را
تابرآید تاثریا کوکبم می تراود شهد معنا از لبم
کاروان زینب کبری روان درمیان قرن های بی کران
می زند برطبل سنگین الرحیل این صدا پیچد چُنان فریادنیل
کیست تا برما بپیونددزدرد درمیان شهر آیا هست مرد
کاروان درماتم و غم می رود قامت عالم شده خم می رود
کاروان با داغدارانی غریب درحصار نیزه های بی شکیب
شانه ها را می نوازد تسمه ها می کشد بردوششان خون وسمه ها
طفلکان غرقه ی تیمار وناز روی اشترهای تند بی جهاز
نیزه ها درپنجه ی صیادها زلف ها درپیچ وتاب ازبادها
روی برگ گل گهی افتدگلاب گه به نی افتد دوچشمان رباب
درمیان بانگ آن رجاله ها گم شده آه وخروش وناله ها
ناقه ای دربین محمل ها روان تک سوارش داغدار و بی توان
ازغریو و زخمه ی زنجیرها نه عبا پیداازآن خون نه ردا
می تپد اما دلی سرشاردرد یک زن اما برترازآن خیل مرد
هرکلامش آهوان را راح و روح برغریقان بلا کشتی نوح
راست قامت ازهزاران دردوداغ گیرد از دلهای مجروحان سراغ
پس رسید آن کاروان بارنج راه برفراز نیزه ها خورشید وماه
پیش کوفه مردمی سرمست جام جمله ی زنهایشان بالای بام
این اسیران کیستند ازهرطرف این ندا برخاست با آوای دف
درمیان بانگ اشباح الرجال ناگهان برخاست صوتی پرجلال
جملگی خاموش درهرجالب است این خروش دخت زهرا زینب است
یادحیدرآمد از دلها به گوش هم جرس هانیز افتاداز خروش
پس به نطق آمد عزیز بوتراب کرد آن خیل جماعت را خطاب
نام یزدان پاک وآغازکلام بررسول واهل والایش سلام
اهل کوفه ای اسیر رنگ ها حاضران عرصه ی نیرنگ ها
غیرلافی نیست حرف و خشمتان تاابد آید سرشک ازچشمتان
ای گروه روسیاه و شرمگین ازچه می گریید برما این چنین
مثل زنهارشته می تابید بس می گشایید آن گره ها را سپس
رشته ی ایمانتان بسیار زود می شود درشعله های کفر دود
دست دوزخ برشما گردددراز بس بگریید و چه کم خندیدباز
ازشما کشتی به موج خون نشست با چه می شویید این خون را زدست
آه می دانید چه، ره یافتید چه جگرازمصطفی بشکافتید
چه دلی رابردریدید ازستم چه کمرازمرتضا کردید خم
یاچه خون بردشت وصحرا ریختید یا چه گل ها برسنان آویختید
عصمت اهل پیمبرراچه سان کرده اید ازپرده بیرون این میان
زین ستم باید که پاشد کوه ها آسمان خون گرید از اندوه ها
تیغ یزدان چون برآید از نیام سخت باشد پس زمان انتقام
ناگهان صوت حزین از روی نی چشم زینب برد آن دم سوی نی
آن تلاوت راکه آن لب می نمود وه چه هابرجان زینب می نمود
زین سخن ها سینه ها آمدبه جوش ناگهان برخاست زان مردم خروش
کرد خامش خلق را زین العباد ازکلامش آه آمد ازنهاد
کاروان زان موج اشک وغم گذشت کاروانسالار هم دلخسته گشت
ابن مرجانه مهیا، خاسته صحن و ایوان و سرا آراسته
داده بار عام اهل کوفه را پرشده از خلق آن صحن و سرا
امر داده درمیان طشت زر آید آن راس مبارک بی نفر
چون طلوع آن سر درآن ظلمات کرد نوررخسارش جهان را مات کرد
پیرمردی دید نی هنگامه برد برلب و دندان آن دردانه خورد
گفت ای فرزند نامشروع درد کن کنار این نی ازآن لبهای مرد
من به چشم خویش دیدم بارها بوسه می زد بر همین گلنارها
خاتم پیغمبران باصدشعف کرده ای اینک چه آماجی هدف
این زمان آل نبی را بی پناه چون اسیران باهزاران رنج و آه
با غضب کردند داخل دردمند زآن جماعت دادو غوغا شد بلند
ادامه ی شعر درآینده درج خواهدشد