امير ... امير  ببخشيد اين صداي مجيد است كه از پشت سنگر مرا صدا مي زند آن هم جايي كه جنگ دراوج خود بود رفتم وگفتم كوفت وزهرمار، به جاي اينكه  منو صدا كني يكم هم تيراندازي كن  او گفت:آخه مي مي  دوني چي چيه  حرف زدن مجيد هم مثل معتاد ها بود حيووني لكنت زبان داشت  گفتم :هان چيه  گفت :م من بايد ب ب برم  دست دست شويي گفتم : اللآن  گفت :آخه آخه اضطراريه گفتم بفرما  يكدفعه صداي بوم اومد ، اين خمپاره اي بود كه دشمن به ما فكس كرد  واي حالا دشمن هم مارا محاصره كرده بود آه بازم مجيد اومد  س س سلام  گفتم عليك السلام  مجيد هنوز نرسيده گفت : ا  ا ي واي گو گوششيم موموندو تو اونجا  مي مي تونم  ب برش دارم اعصابم داشت خرد مي شد كه گفتم : كوفتت بشه برو بردار .اسلحه ام را محكم گرفتم پريدم وسط جنگ تاخ توخ تيخ سه نفررازدم كه يك دفعه آخ يك تير خورد به پام گفتم حميييد  حميد گفت : بله  گفتم برو يكم دوا وپانسمان بيار دارم ازدرد مي ميرم  بازم مجيد اومد درد سر پشت درد سر ،به مجيد گفتم برو  اون آرپي جي رو بردار چند تا تانك بزن بيچاره IQ   بود  مي گه كدام غذارو بيارم  گفتم كمك نخواستيم  بشين حرف نزن  خودم آرپي جي رو برداشتم  بوم، يك تانك رفت توهوا ولي من كه شليك نكردم ديدم مجيد با يك آرپي جي ديگه زد به مجيد گفتم ايول مجيد، ولي يه كم ديگه فهميدم كه تانك خودمان را زده ،بيچاره كمك كردن هم بلد نيست رفتم تو خط مقدم  حال هر چه دشمن بود گرفتم وقت نمازبود رفتم وضوء بگيرم ديدم مجيد داره وضوء مي گيره  آن هم چه وضويي  اول نيت مي كنه بعد كله اش را مي كنه تو آب ،دودستش را مي گيره زير آب بعد بادودستش پاهاش رو با هم مس مي كشه ، نماز كه تمام شد باز رفتيم جنگ .عصر بود كه آقاي حميد پيداش شد گفتم : ول كن پاي من خوب شد فقط يه چيز اگه براي عقل مجيد راهي پيدا كرديد حتما با شماره تلفن 221 تماس بگيريد اين پيام بازرگاني بود، حالا ديگه دشمن  جنگ را باخته بود  كه فرمانده آنها هنوز پافشاري مي كرد كه ديدم مجيد پنج نارنجك  به خود بسته  وبه طرف فرمانده دشمن دويد وضامن نارنجكها را كشيد وفرمانده وخود را ازبين برد  بله مجيد شهيد شد جوان ناكام     نام :مجيد   شهرت :بالايي اشرف الدين ارجمند شريف

بعد ها فهميدم كه مجيد عقل درست حسابي نداشت ولي قلبي پرازمحبت وعطوفت ومانند طلا گرانقدر داشت.

                                                                      اميررضا مقدم واحد 16/8/89

 

بسم الله الرّحمن الرّحیم

رحمت یا لعنت

3 ماه ، 3 ماه و 6 روز و 4 ساعت ، در واقع الآن ساعت 4 صبح روز ششم ماه تیر است . 3 ماه و 6 روز و 4 ساعت وقت برای کشیدن یک نقشه ، نقشه ای برای سرقت ، نه سرقت از جیب سوراخ آدمای بیکار تو خیابون که معمولاً پولی هم توش وجود نداره ، که سرقت از بانکی که اتفاقاً تو اون روز قراره با همون رونیزای سیاه که بالاش یه آژیر داره بهش پول بیارن...

جلال پاشو روی میز گذاشت ، پوتینشو با هر چی زور داشت بست . کلاشینکف رو برداشت و گلن گدنشو کشید . خشابشو در آورد ببینه پره یا نه بعد دوباره فرو کرد زیر کلاش ، دوتا خشاب اضافی و یه کلت برداشت . دیگه این سرقت از مغازه ی محسن بقّال نبود که یه شیر پاکتی بدزدی!!؟؟ جلال دیگه بزرگ شده بود سرقتهاشم بزرگ شده بود . ساک های خالی رو داد به دوستش ، دوست بچّگی  هاش سیاوش ، دوستی که وقتی جلال داشت از  مغازه ی محسن بقّال شیر می دزدید ، حواس محسن بقّال رو پرت می کرد!!!

ساعت 4 و 37 دقیقه ی صبح بود . جلال و سیاوش روبروی بانک توی پارک نشسته بودند ... اسلحه های گنده تو ساک و کوچولو ها هم تو جیب بودند.

تازه اینو هم بگم جلال وقتی متولّد شده بود از بیمارستان چند تا گوشی پزشکی دزدیده بود!!!!

ساعت 5 صبح بود که در بانک رو باز کردند و مردم دسته دسته اومدند به کارای بانکیشون برسن...

میون مردم یه آقایی داشت با تلفن همراهش صحبت می کرد)):نه ، نه ، می دونم ... حق با شماست ، شما ...شما درست میگین ولی آخه شرایط ماروهم در نظر بگیرین آخه ، نه نه دیگه عزیزم همه ی روزا سر وقت پرداخت کردیم حالا همین امروزو ... نه نه نه نه قطع نکنین آقای مالدوست فقط همین 9 ماهه...هی   شوت   خونه بی خونه!))اون آقا سامان بود که پول اجاره ی این 9  ماهش رو  نداده بود...... و توی تلفن ، آقای مالدوست صاحبخونه ی اسبق آقا سامان بود که اونو از خونش پرت کرد بیرون...

سامان رفت و توی بانک نشست روی یه صندل و به خدا گفت:((خدایا ، ای خدا به من بدبخت یه لطفی کن  یه در رحمتی باز کن تا یه کم وضعم بهتر بشه... یه در رحمَ...))

که ناگهان در باز شد و چند نفر مرد قد بلند با ساکهای سیاه داخل شدند و پولهارو به حساب بانک ریختند و بعد کاغذ رسید رو به مدیر بانک دادند و کارهای دیگر و بعد سوار رونیز سیاهشون شدند و وژ وژ کنان رفتند...

سامان تودلش فکر کرد:خدایا !! منظورم این در نبود که  ، یه در دیگه مثلاً...

که ناگهان در دوباره باز شد و دو نفر مرد داخل شدند ولی نه با قصد پول

ریختن که با قصد برداشتن پول اونم غیر قانونی...!!!؟؟؟

سامان هاج و واج مانده بود که یهو

((هرکی آدمه و میتونه بجنبه ، بخوابه رو زمین سریع سریع...))

چند لحظه سکوت ...........

مردم که داشتند دنبال دوربینی یا تهیّه کننده ای چیزی می گشتند ، دیدند نه !!

جریان واقعیه که سربازِ بانک اسلحشو در آورد و بنگ ، تاتاتاتاخ ...

 یه گلوله به پای سرباز خورد و سه تای دیگه سقفو آبکش کردند.

صدای افتادن 4 تا پوکه ی مسی سکوت دوباره ی این آرامش قبل از طوفان را در هم شکست...

سکوت مبدّل به جیغ و داد و فریاد و های و هوی و بدبخت شدم و ... شد!!

همه ی موبایلا و تلفن همراها در اومد بیرون که  بنگ ...(( هیشکی به پلیس زنگ نمیزنه تلفونا رو زمین وگرنه مختونو رو زمین پخش می کنم))

سامان سریع در حین این درگیری ها وارد سطل زباله شده بود  و تو دلش با واهمه داشت فکر می کرد:خدایا در رحمت نخواستیم لااقل قفل لعنت نبند...

چی چی چچچی من موبایل دارم ...

110 رو گرفت و گفت:(( س س سللام ق ق ق...ربان ب ب ببخشید تتو خییابون...))

و همه چی رو با تته پته به مأموران انتظامی گفت.

جلال و سیاوش هم که از وجود موجودی دو پا به نام سامان تو سطل زباله خبری نداشتند هر چی پول تو بانک وجود داشت ریختند تو ساک و کلت بدست دوان دوان به طرف در خروج روان شدند!

سامان هم که داشت از بوی گند زباله ها می مرد از سطل پرید بیرون..

جلال از یقه ی سامان گرفت و بلندش کرد و...

_ پلیس نیروی انتظامی داره باهاتون حرف میزنه ، تسلیم شید شما تو محاصره هستید...

جلال از روی کالینگ های سامان رو موبایلش فهمید کارسامانه

بلندش کرد و رفت جلوی در اتوماتیک و گفت:((این گروگان منه اگه تکون بخورین چند تیکه تحویلتون می دم برین کنار راهو...

بنگ تاتاتاخ بنگ پلیسا خم شدند و مردم رو زمین خوابیدند سامان پرید رو زمین ولی از دستش پاکت شیرنیی که برای مادرش ساعت 5 صبح!!!! خریده بود افتاد تو ساک جلال اون صداهای تیر صدای در گیری بین سرباز و سیاوش بود که سیاوش زخمی شد...

سامان پاکت رو برداشت و دوان دوان به سمت پلیس روان شد..

بعد از دو روز تو روزنامه ها تو تیتر اوّل نوشته بودند:

جلال و سیاوش زخمی هر دو توسط نیروهای انتظامی دستگیر شدند.

آن دو به 56000 فقره سرقت اعتراف کردند و پلیس تمام پولهای مسروقه را به بانک برگرداند ولی مدیر بانک در اظهارات خود نوشته است:20 میلیون تومان پول ناقص است امّا به جای آن یک پاکت شیرینی لطیفه پیدا کرده ایم که روی آن نوشته شده:مادر عزیزم تولّدت مبارک!!!

این در رحمت بود یا باب لعنت؟

دارا فضل زاده