عشق مجنون
ديد مجنون را يکي صـــــحرا نــــورد در ميان باديــــه بنشسته فــــــــرد
ساخته بر ريگ ز انگشتان قلـــــم ميزند نقشي به دست خود رقــم
گفت اي مفتون شيدا چيست اين مينويسي نامه سوي کيست اين؟
هر چه خواهي در سوادش رنج برد تيغ سرسر خواهدش حالي سترد
کي به لوح ريگ باقي مانـــــدش ؟ تا کسي ديگر پس از تو خواندش؟
گفت شرح حسن ليلي ميــــدهم خاطر خــــــود را تسلي ميــــدهـم
مي نويسم نامش اول وز قــــــــفا مي نگارم نامه ي عشق و صفــــــا
نيست جزنامي از او در دست من زان بلنـــــدي يافت قــدر پست من
نا چشيده جرعه اي از جــــــــام او عشق بــــازي ميکنم با نـــــــــام او
+ نوشته شده در سه شنبه نوزدهم مرداد ۱۳۸۹ ساعت 12:39 توسط محمد حسین غلامی سرای
|