تازه ترین دست نوشته ی مردیخی(ice mann)
صبحی دیگر چشم گشودیم درحالی که از رویاهای دوشین خراب وخسته بودیم.چشمان لوسی سرخ شده بودند چون باتمام توان جلوی گریستنش را گرفته بود.دیگر صورتش نیز ازیادش رفته بود که با تذکرم به خود آمده وآن چهره ی دهم شکسته اش را پوشاند. لوسی گفت: من از دیشب به این می اندیشیدم که قبل از زمان انجمادمان درمحافل علمی بحث ها برسر سلول های بنیادی داغ بود و می گفتند با کشف آن زندگی بشریت زیرورو خواهد شد وعضوهای تخریب شده ترمیم خواهند گردیدباوجود آن چه نیازی به پیوند اعضاست؟
گفتم لوسی،قطعا آنکه اینجا حکمرانی می کندبسیارموذی ومرموز است و طوری برنامه چیده که بشردائما محتاج او باشد و پیوند اعضا ساده ترین راه است ودردومین مرحله این شیاطین کاری را می پسندند که هماهنگ با ذات پلیدشان است و زشتی تنها چیزی است که با ذائقه ی آنان سرشته است.اوریش درحالی که فکش می جنبید و نفس نحسش ما را می آزردپیش ما آمده و برای صرف صبحانه صدایمان کرد.بعد از خوردن غذا به اوریش گفتیم می خواهیم دونفری گشتی در شهر بزنیم .او گفت : مانعی نیست فقط این حلقه های انگشتر در انگشتانتان باشد که با این حلقه ها کسی نمی تواند شما راشناسایی کند و ماموران سیاه پوش هم کاری با شما نخواهند داشت.وقتی اولین اشعه های طلایی آفتاب ازلای آن دیوارهای شیشه ای گذشته برسرو صورتمان می خورد طروات و شادابی تمام وجودمان را لبریزمی کردواین برای هردویمان بسیار خوشایند بود.وقتی سوار تخت روانمان شدیم آن تخت اوج گرفته ما را به طبقات بالا می بردبا اندوهی که قلبمان را می فشرد بهترین جا آن طبیعت الماس گون بود که در طبقه بالاتربود.ازتخت روان پیاده شده دست لوسی را گرفتم تا کمی بگردیم .در این حین از ده ها حیوان زیبایی که به نرمی می چریدند چندین سگ و خوک وکرکس را نیز دیدیم که بسیار شگفت انگیز بودند .لوسی گفت: نگاه کن چرا آن سگ فقط یک چشم داردو چرا آن کرکس پنجه ندارد و چرا آن خوک برروی سه دست وپا می گریزد.یک لحظه چشمهایی را که در آن همایش نخستین واعماق آن دره ی اسرار آمیز دیده بودم به یادم آمدند وآن حیرت اینک به یقین مبدل گشت. فهمیدیم که از اعضای برخی از این حیوانات نیزبرای پیوند استفاده می شود.گویی این سیرنزولی پیوند اعضای انسانی در گذررازآلود خود به حیوانات نیز می رسد و آن بشرها آرام آرام تغییر می یابند. مشغول تماشا وتفکر بودیم که غزالی تیزپا با لطافتی غیرقابل وصف و شاخ هایی مدور وموزون پیش پای ما ایستادوبدون آن که ذره ای ازما بهراسد گویی گنجی یافته دوزانوی جلویش را پیش ما برزمین زد و شروع کرد به لیسیدن دستهای لوسی و من .برای هردوی ما معمایی تازه بود اصلا چرا این حیوانات زبان بسته ازما نمی گریزندولی بارها دیده بودیم که ابدا نزدیک اهالی آن شهر نمی گشتند.چرا ما که غریبه بودیم این قدر برایشان جذابیت داشتیم؟دربار اول فکر کردیم شاید به خاطر تازه وارد بودنمان است اما بعد از این که به شاخ ها و بدن موزون آن غزال نگاه کردیم معما را حل شده یافتیم. خدای من !لوسی ،نگاه کن شاخ ها ی این غزال رنگشان لحظه به لحظه تغییر می یابند و جلوه ولعابی فوق تصور به خود می گیرندگویی از چشمه ای دیگر آب می نوشند که دراثر لیسیدن دست وپایمان چشمها و شاخ وسم هایش چون بلور می درخشیدند. آرام آرام این احساس لطیف به رگ و ریشه ی گیاهان و درختان نیز جاری شده آنها نیز به حرکت درآمدند در عرض چندین لحظه گویی خونی تازه درعروقشان تزریق شده همه قد راست کردندو نسیمی موزون گیسوان آنها را چنگ می زد.این زیباترین صحنه ای بود که در آن زندان اندوهناک تجربه می کردیم.پیچک ها به اندام درختان سرو می پیچیدندو نیلوفران درآب ها شناورمی شدند.زیرپایمان آن سطح شیشه ای وسیع نیز چون رنگین کمانی هزار رنگ جلوه ای بی نظیر می یافت .آیا ما میهمانان این موجودات به نظر سرد و سنگ بودیم؟ چنان دراین زیبایی و لطافت محوشده بودیم که ناگهان سربلند نموده حیرت زده خیل انبوه حیوانات را دیدیم که با چشمانی ملتمس آرام آرام ما را احاطه می کنند.این حیوانات اینجا چه می کنند ؟رازجذبشدنشان به ما درچیست؟همین طور که هزاران گوسفند و گاووپرندگان زیبافوج فوج پیش ما می آمدندو زیبایی ورویا همه جا را احاطه می کرد و برق خیره کننده ی چشمها و آهنگ دلنواز ضربان قلب آنها صحنه هایی بدیع راخلق می نمود ناگهان صاعقه ای وحشتناک آشکارشد و پشت آن انبوه سیاهپوشانی که به سرعت ظاهر شده با جیغ هایی سهمناک و تازیانه هایی که چون افعی به خود می پیچیدند افتادند به جان این حیوانات و آن خیل عظیم را به شدت تمام درهم ریخته ودرگردبادی مخوف آن حیوانات آرام چون برگ های پاییزی پخش وپلا شدند و دوباره زوزه ی بادهای سیاه وگردوخاکی تیره آنجا را درنوردید و من و لوسی به سرعت سوارتخت روان شده اوج گرفتیم و خود را در لای آن درخت بزرگ هرمی پنهان کردیم تا آن طوفان سهمگین فروخوابد.
شاخه های نرم ووموزون آن درخت نیز برسروصورتمان می پیچید فهمیدیم که بایستی زود آنجا را ترک کنیم وگرنه ما راخواهند یافت دوباره به بالاتراوج گرفتیم و از آنجایی که بعد از برخاستن از انجمادمان فرود آمده بودیم دوباره وارد شدیم بازهم آنجا ساکت وآرام بود حتی وزش بادها نیزآن جانهای خوابیده را بیدار نمی کرد.سه روز پیش از اینجا بیرون آمده بودیم وباز باید وارد می شدیم چون هزاران انسان خفته در محفظه های شیبشه ای انجماد منتظر مابودند تا دوباره حیات را بچشند و اگر دیر می جنبیدیم ممکن بود همه ی آن طعمه ها سرنوشت های هولناکی داشته باشند.تخت روان در همان دالان پیش می رفت وما مطمئن ازهرچیزی پیش می رفتیم همین که وارد آن سالن بزرگ انجماد شده و پیاده شدیم ناگهان سایه ای را برزمین دیدیک که گویی ما را می پایید.بسیار ترسیدیم لوسی گفت: آه اگر آن شیاطین ما را اینجا ببینند مرگمان قطعی است آن هم در پیش پای ابلیس سوم.گفتم نترس هنوز یک هفته و چند روز به برخاستن جمعی این مردگان هراس انگیز مانده و هنوز موقع آن فرانرسیده که این جانهای تکیده گورهای یخین خود را بشکافند. دراین لحظه لوسی جیغ بلندی کشید که همه چیز به لرزه در آمد و دنبال آن مردی لاغر و تکیده وعریان گریبان مرا گرفت .برخود لرزیدم وخواستم باتمام توان اورا برزمین بکوبم که دیدم او ناتوان است.گفتم لوسی این قطعا مثل ماست. پوست بدنش کاملا دریده شده و عضله هایش بیرون ریخته بودندوبوی گندوخوناب بدنش را پوشانده بود.لوسی ازنگاه به بدن عریان و چندش آورش ترسیده صورتش را برگرداند و من کمکش کردم تا ببینم چه شده؟آن مرد با انگشت بی رمقش اشاره ای به یکی ازمحفظه های شیشه ای کرده و با ضعیف ترین صوتی ازمن کمک خواست. فهمیدم اونیز چون من زود به هوش آمده اما وحشت و تنهایی و شتاب توش و توانش را نابود کرده است. خواستم کمکش کنم دیدم مثل لختی گوشت برزمین افتاد و استخوانهای بی توانش یکی یکی درهم می شکستندواین لحظه یاد آورقربانی شدن آن انسان درپای ابلیس بود.خیلی اندوهباربودعضله های قلبش به آرامی باز و بسته می شدند و خون سرخش از رگهای پاره اش بیرون می زد.دیدم این زود به هوش آمدن و نداشتن هیچ کمکی کاملا او را خرد نموده و او دیگر نمی توانست حرکت کند.آرام آرام درحالی که ازگوشه ی چشمانش قطره ی اشکی بیرون می زد در دستانم جان می داد.گفتم لوسی بیا او مرد باید او را داخل محفظه اش بگذاریم وگرنه همه چیز لو می رود .به کمک هم او را به تختگاه ابدیش کشیدیم ودرش را بستیم.مرگ او هردوی مان را درهم شکست و مدتها نتوانستیم خود را بیابیم. پس از مدتی گفتم: لوسی ما باید خودمان را کنترل کنیم. چشم امید این انسانهای بی آزارو آرام برمادوخته شده است اگر کاری نکنیم همه نابود خواهند شد. لوسی گفت: چه کاری ازدستمان برمی آید؟گفتم: نمی دانم باید ازخدا کمک بخواهیم. برزمین نشستم و لحظاتی چشم برآسمان دوخته بی دغدغه شروع کردم به حرف زدن با خدا.خدایا دراین دنیای سرشار از تیرگی وجهالت تویاریمان کن.خدایایاری کن تا این انسانهای یخ زده را دوباره به حیات برگردانیم.وبراین شیاطینی که چیره شده اند پیروز گردیم.اشک درچشمان هردوی ما حلقه زد و این زیباترین احساسی بود که حتی درتمام عمرمان درک کرده بودیم. چون نسبتا ازآن شهر فاصله گرفته بوده ودرسالنی متروک بودیم گریستنمان تاثیری برفیزیولوژی آنجا نداشت گرچه انعکاس اشک هایمان کاملا بردرو دیوار محسوس بود. هردو مدتی گریستیم و آن سنگین ترین نیازمان به دعارا اشباع نمودیم. اینک سبکباربرخاسته پرامید و قدرتمند به طرف آن محفظه های شیشه ای رفتیم.دوسالن کناری وحشتناک بود وطاقت نگریستن راازما می گرفت. چون اعضای اغلبشان به غارت رفته و همه ی آن کالبدها ی دریده ویخ زده مرگ را چشیده بودند.ازبرخی فقط نیم تنه ی بدنشان مانده بود که آن هم به دلیل لهیده شدنشان قدرت پیوند رااز دست داده بود.به طرف سالن روبه رویی که اکثرشان کاملا سالم بود و به جز برخی که درهنگام انجماد مرده بودند بقیه چراغ زندگی شان روشن بود،رفتیم. با دقت آنهاراکاوش کردیم تا راهی علمی و درست برای پایان تدریجی انجمادشان بیابیم. چون تجربه ی تلخ برخاستن لوسی و مرگ آن مرد کاملا هشیارمان نموده بود که اگر ناشیانه عمل کنیم خسارت جبران ناپذیری به بار خواهد آمد. وچه بسا آن بدنها که برخواهند خواست وحشتناک تراز این بدنهای پیوند خورده خواهندبود. پس به امید این که آن بدن ها با زیبایی و طراوت برخیزندباحوصله ی بسیار همه چیز را مطالعه نمودیم.زیبایی و طروات انسانی شاید تنها عامل نجات آنها واین بشرهای مفلوک ساکن دراین شهر خواهد بود.یکی دوساعتی در تلاش بودیم که ناگهان لوسی گفت: بیا اینجا را بخوان. دست لوسی به خط زیرین محفظه خورده و دگمه هایی لمسی آشکار شده بودند.راز زندگی اینجا بود نقطه هایی قرمز نوید بیداری وپایان تدریجی انجماد را می داد.وقتی دقت کردیم دیدیم زمان تدریجی برخاستنشان رانیز معین نموده است.گفتم : آفرین لوسی.این حقیقت همه ی ما را نجات خواهد داد.نگاه کن با زدن این دکمه ها اینها یک هفته فرصت خواهند داشت تا به تدریج و به نرمی وهمزمان با کنترل دقیق این محفظه ها برخیزند. ودراین صورت ابدا آسیبی نمی بینند.چشمان لوسی پرازاشک شد وگفت: کاش این اتفاق برای من هم می افتاد تا صورتم چنین نمی شد.گفتم :ناراحت نباش لوسی این نیم رخ دریده هرگز نمی تواند زیبایی تورا مستورکرده و مانع از درخشش آفتاب جمالت گردند.البته خدابزرگ است قطعابرای ترمیم آن نیم رخ توهم راه حلی خواهیم یافت.لوسی اشکهایش را پاک کرد و گفتم باید زودتر دکمه های محفظه ها راروشن کنیم و برگردیم وگرنه اوریش نیز مشکوک شده و نمی توانیم براو هم زیاد اعتماد کنیم.به سرعت و با نشاط ووجد هردو دکمه های یک ردیف را روشن می کردیم . با زدن دکمه آن محفظه ها را روشنایی زیبایی احاطه می کرد. محفظه ها خیلی بودشاید پانصد یا بیشتر بنابراین باید سریع عمل می کردیم.دویست سیصد تایی را روشن کرده بودیم که دیدم رمقی در لوسی باقی نمانده ،گفتم کمی استراحت کن تا بعدا کمکم کنی اما لوسی همچنان ادامه می داد قطرات عرقمان برسطح شیشه ای چکیده رنگ های زیبایی را به آن می بخشیدند گویی برظرفی پر از شیر قطراتی از رنگ آبی و سیز چکانده باشی.به هر طریقی بود تمام کردیم و درحالی که خوشحال از برگرداندن صدها تن به زندگی و اندوهگین از مرگ صدها تن دیگر بودیم سوار تخت روانمان شده و آنجا را به قصد خانه ی اوریش ترک کردیم تا هفته ای بعد هنگام برخاستنشان آنجا باشیم.